..♥♥.................. تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود بعضی از آدم ها انقدر خوب هستند که نباید بهشون نزدیک شد باید آن ها را از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت شاید این هم یک جور داشتن باشه آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره ..♥♥.................. روزبه معین از کتاب: آنتارکتیکا،89 درجه جنوبی
..*~~~~~~~*.. صاحب این عکس را می شناسید؟ این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم، ورشکست شدیم این شد که همه روی ایده های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم، داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد، وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود ریحانه جان، سلام حالت خوب است؟ سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام، راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام، تو کجایی؟ آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند، خدا بیامرز اجاقش کور بود، یا من اجاقم کور بود، الله اعلم، اما با هم ساختیم، او هم از عشق من و تو خبر داشت.چند سال پیش جانش را داد به شما ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد، دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم، نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم قربان تو، ناصر این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد، همه زنگ زدن، حتی دکترهای مغز و اعصاب، هر کسی خواست یه جور کمک کنه بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر، حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟ گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکس ها هم الکی بودن، مگه نمی خواستی فروش کنی؟ بفرما، مردم عاشق داستان های واقعی هستن مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده باورم نمی شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟ چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد، راست می گفت، ریحانه بود گفتم ببین مادر جان، این یه داستان خیالیه، هیچ نامه ای در کار نیست، من عذر می خوام از شما، اما انگار اشتباه شده کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می رفت گفت: میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟ سی ساله که منتظرشم ^^^^^*^^^^^ قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
*@***/* منظور من از بزرگ شدن، بالا رفتنِ سن نیست این "فهمیدنه" که آدم ها رو بزرگ میکنه کسی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه کسی که سفر میکنه و از هرجایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه کسی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه واسه همین به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن، چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن، با داستانها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن به نظرِ من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسَشون خیلی با ارزش ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ روزبه معین
-----------------**-- هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به خاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم می کرد می گفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی برخلاف حرف پدرم من همیشه یه بازنده بودم، این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم، اما در همسایگی ما خانواده ای زندگی می کردن که یه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوری بهش حسودیم میشد، اسمش سام بود، از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسی ها رو به ارث بردن من و سام تو همه مسابقاتی که توی شهرمون برگزار می شد شرکت می کردیم، از شنا و دوچرخه سواری گرفته تا نقاشی، پدرم هم همیشه بین تماشاچی ها بود و فریاد میزد: آرتور شاه، آرتور شاه اما من هیچ وقت نبردم و همیشه سام قهرمان می شد، بعد از هر شکست احساس می کردم پدرم چند سال پیرتر شده تا اینکه یه روز ما رو واسه گروه سرود شب کریسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط یه نفر تک خوانی کنه، واسه همین رقابت شدیدی بین من و سام درگرفت، تا جایی که مربی روزی چند ساعت با ما تمرین می کرد، اما در آخر سام انتخاب شد، دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم سرشار از مالیخولیا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کریسمس من می خونم پدرم در حالی که چشم هاش برق می زد گفت:آرتور شاه شب کریسمس رسید و می دونستم که اگه حرکتی نزنم بدون شک پدرم سکته می کنه، واسه همین چند ساعت قبل از اجرا با یه نقشه از پیش کشیده شده وقتی سام رفت تو انباری تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کلید رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم اون شب کلی تماشاچی اومده بود، تا چند دقیقه قبل از اجرا منتظر سام موندیم و وقتی مربی دید خبری ازش نیست به من گفت تو بخون. از خوشحالی بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده می شدم، ولی یکهو سروکله سام پیدا شد، نفهمیدم چطور در رو باز کرد ولی هرچی بود مربی گفت که اون بخونه سرود شروع شد اما وقتی نوبت سام شد، نخوند، خیره مونده بود به کف زمین، مربی به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلی کیف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک می ریخت، حس می کردم توی دلش داره میگه: آرتور شاه بعد از اینکه اجرا تموم شد، سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من میدونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام دیگه با هم حرف نزدیم سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و دیگه نه من توی مسابقه ای شرکت کردم و نه دیگه کسی بهم گفت آرتور شاه چند سال بعد که سام رو دیدم بهم گفت که قفل اون انباری رو پدرت شکست -----------------**-- ❇روزبه معین❇
سه سال واسم حبس بریدن اون هم به خاطر کارهای سینمایی اون زمان من نه نویسنده بودم، نه کارگردان ، فقط مسئول تجهیزات و برق رسانی سینما بودم گاهی وقت ها حین پخش بعضی فیلم ها حس می کردم لازم نیست بیننده اون ها را تا آخر ببینه واسه همین برق سینما را قطع می کردم و اون ها با یک داستان نیمه کاره می رفتن خونشون ، واقعیت اینه که یک داستان نیمه کاره خیلی بهتر از یه پایان مسخره است بعد از اینکه از زندان آزاد شدم ازم پرسیدن ، آیا باز هم می خوام این کار را ادامه بدم؟ گفتم البته! هیچ چیز بهتر از یه از برق کشیدن به موقع نیست حتی اگه می تونستم رابطه های عشقی را هم به موقع از برق می کشیدم ، اون وقت همه با یک داستان نیمه کاره قشنگ می رفتن خونه هاشون ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزبه معین
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم